کوله پشتی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

خوش به حال علف های هرز ، خوش بحالشان که معنای صعود را نمی دانند...چیزی از صعود نمی دانند...از پرواز هیچ نمی فهمند و وسعت نگاهشان چند متر بیشتر نیست . حسرتی هم نمی خورند به آسمان ؛ به پرواز ؛ به صعود و اوج گرفتن  ، چون نمی دانند که این ها چیستند. آنها فکرشان در گستره ی زمین است نه در ژرفای صعود . طول و عرض جغرافیایی و چند فوت ارتفاع بالاتر از سطح دریا و نیروی جاذبه ی زمین و اتمسفر و جو زمین برایشان مهم نیست . خیالشان تصرف زمین است ، نه گستره ی آسمان . غمشان ریشه شان است که بیشتر در زمین فرو ببرند و مستحکم ترشان کند نه اینکه بالاتر بروند و کمتر دل ببندند .  غبطه می خورم به آنها که چقدر در اهدافشان راسخند . هر چقدر آنها را بچنینی بازهم رشد می کنند...هر چقدر هرسشان کنی باز سر باز می کنند.

علف های هرز ، هرز می رویند ؛ اما هرز نمی پرند ... .

 


 

 

هوا سرد شده است ....

تنمان می لرزد ...

غصه را پایان نیست ...

چشم ها می گرید....

جسممان بیمار است ...

روحمان بی احساس...

قبلمان عریان و راهمان بی مقصد

آفتاب ِ امید ، پشت ابرها پنهان

آن امام معصوم ، سر به زانو ، گریان

شرممان می آید ، که بگوییم امروز

چشممان در راه و ، دلمان با مهمان

راهمان در راه و مقصد ما میزان

دردمان هجران و ، شهرمان ویران است

ای فصل تازه مهتاب:

دیگر بهانه ای برای گناهانم نمانده است ، روزها که می گذرد هنگامه ی گناه با خودم فکر می کنم که این بار که خداوند ابر لطفش را بر من می بارد و شما به یادم می آیید ، چه دلیل تازه ای برای گناهانم بیاورم که وجدانم را مقابل شما تبرئه کنم و خود را فریب دهم که شما از من راضی هستید . می دانم هنگامی که به چشمانتان زل می زنم ، از چشمانم حقیقت را می خوانید و به جسارتم افسوس می خورید کهحتی مقابل شما هم دست به گناه می زنم و خود فریبی می کنم و خود را مبرا می کنم از گناهان مرتکب شده . این روزها هنگامی که سر به زانو می گذارم و چشمانم را می بندم ، به شما که فکر می کنم یاد روزهایی می افتم که آرزویم در آغوش کشیدن شما بود ، اما این روزها برای اینکه مقابل شما قرار نگیرم از شما فرار می کنم.

نمیدانم چه بر من گذشته که دیگر انتظار از نیمه شعبان و شب های قدر نمی کشم و این روزها برایم فرقی با روزهای دیگر ندارد . نمی دانم چگونه با این همه گناه و عصیان باز هم مرا فرا می خوانید تا برایتان بنویسم و درد دل کنم و ناله کنم از بخت هایی که برایم باز کردید و شکر نکردم ، گره هایی که گشودید و قدر ندانستم و دستهایی که پر کردید و ندیدم . فقط می دانم که هنوز برای آمدن و دیدنتان آرزوها دارم . کوچه را آذین کنم و گلهای رنبق را فرش راهتان کنم و آسمان را ستاره باران کنم و قدر بدانم آمدنتان را....

بیا و مرهم دل شو ای ماه بی نشان من ....



تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لَا یُرِیدُونَ عُلُوّاً فِی الْأَرْضِ...
آن سرای آخرت را برای کسانی قرار می‏دهیم که اراده برتری‌جوئی و  ]تکبر و غرور [ در زمین را ندارند.

حافظه ام را مرور می کنم ، به یاد می آورم زمان های خاصی را ، دست نابینایی را گرفتم و از خیابان عبورش دادم و پس از عبور به خود مغرور شدم که من برترینم . آن جایی که محتاجی از من طلب کمک کرد و من کمکش کردم و مغرور شدم ؛ یا زمانی که به خاطر استعداد خدادای مغرور شدم و خود را بی دلیل بالا بردم و تکبر ورزیدم یا ....


پی نوشت یک : (سوره قصص – آیه 83)

پی نوشت دو : دو هفته ای مسافر بودم...یک سفر پر از تجربه و خاطره ....