کوله پشتی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان» ثبت شده است

هوا سرد شده است ....

تنمان می لرزد ...

غصه را پایان نیست ...

چشم ها می گرید....

جسممان بیمار است ...

روحمان بی احساس...

قبلمان عریان و راهمان بی مقصد

آفتاب ِ امید ، پشت ابرها پنهان

آن امام معصوم ، سر به زانو ، گریان

شرممان می آید ، که بگوییم امروز

چشممان در راه و ، دلمان با مهمان

راهمان در راه و مقصد ما میزان

دردمان هجران و ، شهرمان ویران است

ای فصل تازه مهتاب:

دیگر بهانه ای برای گناهانم نمانده است ، روزها که می گذرد هنگامه ی گناه با خودم فکر می کنم که این بار که خداوند ابر لطفش را بر من می بارد و شما به یادم می آیید ، چه دلیل تازه ای برای گناهانم بیاورم که وجدانم را مقابل شما تبرئه کنم و خود را فریب دهم که شما از من راضی هستید . می دانم هنگامی که به چشمانتان زل می زنم ، از چشمانم حقیقت را می خوانید و به جسارتم افسوس می خورید کهحتی مقابل شما هم دست به گناه می زنم و خود فریبی می کنم و خود را مبرا می کنم از گناهان مرتکب شده . این روزها هنگامی که سر به زانو می گذارم و چشمانم را می بندم ، به شما که فکر می کنم یاد روزهایی می افتم که آرزویم در آغوش کشیدن شما بود ، اما این روزها برای اینکه مقابل شما قرار نگیرم از شما فرار می کنم.

نمیدانم چه بر من گذشته که دیگر انتظار از نیمه شعبان و شب های قدر نمی کشم و این روزها برایم فرقی با روزهای دیگر ندارد . نمی دانم چگونه با این همه گناه و عصیان باز هم مرا فرا می خوانید تا برایتان بنویسم و درد دل کنم و ناله کنم از بخت هایی که برایم باز کردید و شکر نکردم ، گره هایی که گشودید و قدر ندانستم و دستهایی که پر کردید و ندیدم . فقط می دانم که هنوز برای آمدن و دیدنتان آرزوها دارم . کوچه را آذین کنم و گلهای رنبق را فرش راهتان کنم و آسمان را ستاره باران کنم و قدر بدانم آمدنتان را....

بیا و مرهم دل شو ای ماه بی نشان من ....


رقص کلمات نا موزون است
وقتی که برای انتظار
دانه دانه گلچین می شوند و هر کدام
برای خود قصه ای از سر شوق سر می دهند

هر کدام در دل سودایی دارند و منتظرند

تا فرصتی فراهم آید برای درد دل .

چه قصه ی شیرینی ست وقتی

شور می جوشد درون آن کلماتی که هر کدام می خواهند

خود را جای دهند در این چند سطر انتظار

و سهمی بگیرند از این آذین بندیه عامیانه

چگونه می توان وصف شوقی نمود که جان می دهد به هر بی جان

کلمات بی جان ،  جان می گیرند در این انتظار و هر کدام برای خود سروده ای می سرایند ژرف و عمیق

موعودا:

بهار شده است و وجود نیمه جان هستی باز هم به شور آمده اند تا فراهم آورند برایت زیباترین دارایی شان...دارای من نیز این این هستی همان انتظاری ست که همواره می سرودم....امسال بهار دل انگیز نبود....امسال بهار صفا نداشت....

دل نمانده است برای این بی قرار....

شام شب سحر شود به یک نشان ز دیده ات