هوا سرد شده است ....
تنمان می لرزد ...
غصه را پایان نیست ...
چشم ها می گرید....
جسممان بیمار است ...
روحمان بی احساس...
قبلمان عریان و راهمان بی مقصد
آفتاب ِ امید ، پشت ابرها پنهان
آن امام معصوم ، سر به زانو ، گریان
شرممان می آید ، که بگوییم امروز
چشممان در راه و ، دلمان با مهمان
راهمان در راه و مقصد ما میزان
دردمان هجران و ، شهرمان ویران است
ای فصل تازه مهتاب:
دیگر بهانه ای برای گناهانم نمانده است ، روزها که می گذرد هنگامه ی گناه با خودم فکر می کنم که این بار که خداوند ابر لطفش را بر من می بارد و شما به یادم می آیید ، چه دلیل تازه ای برای گناهانم بیاورم که وجدانم را مقابل شما تبرئه کنم و خود را فریب دهم که شما از من راضی هستید . می دانم هنگامی که به چشمانتان زل می زنم ، از چشمانم حقیقت را می خوانید و به جسارتم افسوس می خورید کهحتی مقابل شما هم دست به گناه می زنم و خود فریبی می کنم و خود را مبرا می کنم از گناهان مرتکب شده . این روزها هنگامی که سر به زانو می گذارم و چشمانم را می بندم ، به شما که فکر می کنم یاد روزهایی می افتم که آرزویم در آغوش کشیدن شما بود ، اما این روزها برای اینکه مقابل شما قرار نگیرم از شما فرار می کنم.
نمیدانم چه بر من گذشته که دیگر انتظار از نیمه شعبان و شب های قدر نمی کشم و این روزها برایم فرقی با روزهای دیگر ندارد . نمی دانم چگونه با این همه گناه و عصیان باز هم مرا فرا می خوانید تا برایتان بنویسم و درد دل کنم و ناله کنم از بخت هایی که برایم باز کردید و شکر نکردم ، گره هایی که گشودید و قدر ندانستم و دستهایی که پر کردید و ندیدم . فقط می دانم که هنوز برای آمدن و دیدنتان آرزوها دارم . کوچه را آذین کنم و گلهای رنبق را فرش راهتان کنم و آسمان را ستاره باران کنم و قدر بدانم آمدنتان را....
بیا و مرهم دل شو ای ماه بی نشان من ....